|
من بايد بروم به خودش قول مي داد حتما" سر حرف را باز كند و بگويد من بايد بروم ؛ طوري كه كسي را نرنجاند . رنگهاي يك نواخت و خاكستري ؛ خيابانهاي خيس و خلوت؛ جنگلي كه در آن انبوه درختان به هم گره خورده بودند؛ بي پرنده و ساكت ؛ دلش براي رنگ قهوه اي ؛ زرد و سياه تنگ شده بود ؛ تصميم خودش را همان وقت گرفت كه توي حياط پشتي گير افتاده بود؛ ميدانست راهي براي باز گشت به داخل خانه وجود ندارد ؛ در پشت سرش بسته شده بود ؛ ديوارهاي محصور كناري و ديوار خانه پشتي و باريكه راهي به خانه سمت چپ ؛ به همه چيز فكر كرد حتي انتظاري طولاني و چند ساعته براي بازگشت برادرش كه غروب خسته از سر كار بر مي گشت ؛ شايد هم بچه ها زود تر از مدرسه بر گردند و يا زن برادرش ؛ اما هنوز ساعت ده صبح بود و كمترين ساعت انتظار چهار پنج ساعت ؛ حتي بيشتر طول مي كشيد . سرما را نمي شد تحمل كرد و باراني كه مدام مي باريد و رطوبتي كه چوبها را مثل اسفنج نرم مي كرد ؛ سردش بود ؛ بايد راهي مي جست ؛ باريكه راه سبز به سوي همسايه سمت چپ بود ؛ جايي كه او گاه دو كله پير و كم مو را مي ديد كه به او نگاه مي كنند و با چشم به چشم شدن با او سر پس مي كشند بي هيچ حا لت انساني؛ نه شاد ؛ نه غمگين ونه كنجكاو ؛ دو چشم پير وبي رنگ براي لحظاتي و روزها ي ديگر شيشه هاي تميز و شفافي كه انگار تا ابد پاكيزه خواهند ماند ؛ به سمت همان راه باريك پيش رفت ؛ باخود گفت شايد بترسند ؛ واهمه كنند ؛ تازه با چه زباني براي آ نها واقعه را شرح بدهد ؛سرما و رطوبت و هوس آن كاناپه نرم و چايي كه خودش دقايقي پيش دم كرده و حتما حالا عطرش تمام فضاي خانه را پر كرده بود وتلوزيوني كه صدها كانال داشت و مي شد از شير مرغ تا گوشت آدميزاد را توش با ولع نگاه كرد و لزوم شها متي براي زدن چند تقه به چارچوبه سفيدرنگي كه معلوم بود سا لهاست روي لولا نچرخيده؛ نفسش را بند مي آ ورد . چهار چشم بي رنگ و فشرده لا بلاي چروكها و پفهاي پلكها و گونه و پيشاني به او خيره مانده بود ؛ چطور بايد مي گفت ؟ آنها ترسيده بودند ؛ يك اتفاق عجيب و باور نكردني بود كه يك مرد ميانسال با شلوارك سبز و چهره اي نگران و يخ كرده به چارچوب در حياط خلوت آنها مي زد و شكلكهايي در مي آورد و دستانش را مثل اينكه كليدي را در قفل بچرخاند تكان مي داد و اشاره به خانه آنها مي كرد كه وارد شود ؛ داشت مايوس مي شد ؛ آنها حتي جرات نداشتند لاي در را باز كنند تا صداي او را بشنوند ؛ بهت زده به او بعد به هم نگاه كردند ؛ پير زن بود كه انگار به ياد فرزند يا فرزندانش افتاد و معناي خواهش و ا لتماس مردي تنها و سرما زده را دريافت كه كمك مي خواست و خوب كه به چشمهايش خيره شد در يافت هيچ خطري آنها را تهديد نمي كند ؛ با اشاره او پير مرد پشتك در را كشيد و هواي گرم به صورت مرد خورد كه باز مي كوشيد ماجرا را به زباني تعريف كند كه براي آنها هيچ مفهومي نداشت . واژه open و doorوvery cold و exiuozmi و چند واژه ديگر را كه به خاطر داشت تكرار ميكرد ؛ استفاده از زبان سوم نتيجه اي نداشت آ ن دو پير به زبان چشم او نگاه مي كردند . عطر چايي تا اعماق وجودش رخنه مي كرد ؛ رنگ قشنگي داشت و بخار رقصاني كه تاب مي خورد و پشت بي رنگي هوا پنهان مي شد و دو حبه سفيد و شيرين قند و همان كاناپه كه بهش فكر كرده بود و دلي سخت گرفته؛ اين چه سفري بود كه بيايد و بچپد توي اين رنگهاي غمزده و دلش براي آفتاب تنگ بشود ؛ بايد هر چه زود تر مي رفت ؛ برادرش شايد درك نمي كرد او چه مي كشد ؛ بهش گفته بود: غلغله جمعيت را مي خواهم ؛ نگاههاي سياه وميشي و آشنا ؛ مردمي كه هول هولكي لاي هم وول ميخورند؛ صداي بوق ماشين؛ قيل و قال . آنوقت با هم رفته بودند به نزديك ترين شهر بزرگ آنجا كه جمعيت بيشتر بود و توي پاساژها مردم با كما ل متانت از لا بلاي هم رد ميشدند وهموطنان او با كله هاي سياه با نگاهي بيگانه به او وبرادرش نگاه مي كردند ؛ انگار نبايد آنها در آن لحظه و در آن مكان مي بودند ؛ همانجا كه مرد جوان و خوش پوشي شعبده بازي مي كرد و مرد همراهش سخت مي كوشيد مردمي را كه دور آنها حلقه زده بودند را بخنداند و گاه اتفاق مي افتاد كسي پوزخندي مي زد ؛ نه ؛ بايد مي رفت ؛ در اين سرزمين قطبي دلش به زودي يخ مي زد . مي دانست ميهماني آن شب فقط براي رفع دلتنگي اوست ؛ دو خانواده چهار نفره و او وغروبي حزن آلود با شمعهايي غمگين كه چكه چكه مي شدند ؛ هيچ كس دستپاچه نبود ؛ روفتن ؛ دستمال كشيدن ؛ ميوه چيدن ؛ حتي بوي غذا هم توي فر محبوس شده بود ؛ حال و هوايي نبود ؛ فقط ظرفي از پسته هاي سوغاتي اش به دكور زرشكي خانه اضافه شده بود . برادرش مهربان نگاهش مي كرد ؛ با يك قوطي نوشابه حسابي گرم شده بودند . موقع ورود ميهمانان شلوغ پلوغي راه نيفتاد ؛ در سكوت با چاشني چند جمله كوتاه مردي ميانسال با موهايي بلوند و ريش پرفسوري وشانه اي اندكي خميده با پوستي براق و چشماني مثل جنگلهاي سبز و بي پرنده وارد شد ؛ پشت سر او يك دختر بچه بي توجه به حا ضرين و يك پسر بچه با چهره آشنا ؛ او يواكيم بود ؛ پسربچه اي كه مرد پيش از آن او را ديده بود و باني اين ميهماني تعاريف او بود كه پدر ومادرش را واداشته بود براي ديدن مردي بيايند كه بازي جنگ با سلاحهاي اسباب بازي را به خوبي مي دانست و بهتر از هر هنر پيشه اي مي مرد و بهتر از هر نوزادي دوباره متولد مي شد ؛ آخرين نفر مادر يواكيم بود ؛ زني با چشماني به رنگ جنگل اما پر از پرنده هاي شاد با نغمه هايي به رنگ زرد و قهوايي و خنده اي مثل غلغله جمعيتي كه لا به لاي هم مي لوليدند ؛ اين نخستين بار بود مرد حس كرد دلش مي خواهد بنشيند ؛ نگاه كند ؛ بگويد و بشنود و باز هم چايي بنوشد ؛ هلن چون يك روز آفتابي بود ؛ مثل فواره اي بود كه رگه هاي نور خورشيد كه از لابه لاي شاخ و برگ درختان رد شده بود را آ بپاشي مي كرد ؛ ديلماج؛ زن برادرش بود كه پس از دقايقي خود محو مكا لمه عجيب مرد و هلن شد ؛ حس ميكرد آنها پيش از آن يك ديگر را مي شناخته اند ومتوجه موج ملموسي شد كه خط نگاه آنها را در مي نورديد و اگر جسمي مي خواست از آن بگذرد حتما آن را حس ميكرد . برادرش و ميهمانش در كنجي صحبتي مردانه مي كردند ؛ بچه ها نبودند ؛ زن برادرش ترجمه كرد ؛ ميگويد: چند سالتان است ؟ - سي و هشت - از ازدواجتان راضي هستيد ؟ - اي زن برادرش خنديد : اي يعني چه ؟ - بگو آره؛ خوب شد؟ هلن جمله بلند ي گفت - چي ميگه ؟ ميگه : شنيده ام سرزمين گرمي داريد كه هيچ وقت آدم آنجا سردش نمي شه !؟ - بهش بگو مگر او به سرما ي اينجا عادت نكرده ؟ هلن نگاهي به كنج اتاق همانجاكه مردش ريش پرفسوريش را مي خاراند و خيره به لبهاي ميزبان مانده بود كرد. ميگه : من عاشق گرما هستم و فكر مي كنم گرماي سرزمينتان روي آدمهاش تاثير داره . بعد خنديد : مثل اينكه خود شما هم خيلي گرم هستيد . مرد چند پرنده قهو ايي را ديد كه از توي چشمهاي هلن و روي همان خط به طرفش پر كشيدند . زن برادرش با آرا مش ظرفها را روي ميز مي چيد ؛ هلن بايد به كمكش مي رفت ؛ مرد هيچ رغبتي به نزديك شدن به مرد ميهمان نداشت كه با نگاهي حيران و يخ زده به لبها ي برادرش چشم دوخته بود . آ هسته كابشنش را پيدا كرد و يواشكي ليز خورد توي حياط كوچك پشت خانه ؛ همانجا كه صبح گير افتاده بود حالا دود سيگارش با وقار و بي عجله روبرويش پخش مي شد و در خود مي لو ليد ؛ چه طعم عجيبي داشت ؛ براي يك لحظه برگشت و به داخل خانه نگاه كرد ؛ هلن به او نگاه مي كرد و فضا پر از پرنده بود ؛ پكي به سيگارش زد و به خودش قول داد حتما سر حرف را باز كند و بگويد من بايد بروم . 18/8/82 قباد حيدر |
|