من بايد بروم

قباد حيدر
parsama@abdnet.com

من بايد بروم
به خودش قول مي داد حتما" سر حرف را باز كند و بگويد من بايد بروم ؛ طوري كه كسي را نرنجاند . رنگهاي يك نواخت و خاكستري ؛ خيابانهاي خيس و خلوت؛ جنگلي كه در آن انبوه درختان به هم گره خورده بودند؛ بي پرنده و ساكت ؛ دلش براي رنگ قهوه اي ؛ زرد و سياه تنگ شده بود ؛ تصميم خودش را همان وقت گرفت كه توي حياط پشتي گير افتاده بود؛ ميدانست راهي براي باز گشت به داخل خانه وجود ندارد ؛ در پشت سرش بسته شده بود ؛ ديوارهاي محصور كناري و ديوار خانه پشتي و باريكه راهي به خانه سمت چپ ؛ به همه چيز فكر كرد حتي انتظاري طولاني و چند ساعته براي بازگشت برادرش كه غروب خسته از سر كار بر مي گشت ؛ شايد هم بچه ها زود تر از مدرسه بر گردند و يا زن برادرش ؛ اما هنوز ساعت ده صبح بود و كمترين ساعت انتظار چهار پنج ساعت ؛ حتي بيشتر طول مي كشيد . سرما را نمي شد تحمل كرد و باراني كه مدام مي باريد و رطوبتي كه چوبها را مثل اسفنج نرم مي كرد ؛ سردش بود ؛ بايد راهي مي جست ؛ باريكه راه سبز به سوي همسايه سمت چپ بود ؛ جايي كه او گاه دو كله پير و كم مو را مي ديد كه به او نگاه مي كنند و با چشم به چشم شدن با او سر پس مي كشند بي هيچ حا لت انساني؛ نه شاد ؛ نه غمگين ونه كنجكاو ؛ دو چشم پير وبي رنگ براي لحظاتي و روزها ي ديگر شيشه هاي تميز و شفافي كه انگار تا ابد پاكيزه خواهند ماند ؛ به سمت همان راه باريك پيش رفت ؛ باخود گفت شايد بترسند ؛ واهمه كنند ؛ تازه با چه زباني براي آ نها واقعه را شرح بدهد ؛سرما و رطوبت و هوس آن كاناپه نرم و چايي كه خودش دقايقي پيش دم كرده و حتما حالا عطرش تمام فضاي خانه را پر كرده بود وتلوزيوني كه صدها كانال داشت و مي شد از شير مرغ تا گوشت آدميزاد را توش با ولع نگاه كرد و لزوم شها متي براي زدن چند تقه به چارچوبه سفيدرنگي كه معلوم بود سا لهاست روي لولا نچرخيده؛ نفسش را بند مي آ ورد . چهار چشم بي رنگ و فشرده لا بلاي چروكها و پفهاي پلكها و گونه و پيشاني به او خيره مانده بود ؛ چطور بايد مي گفت ؟ آنها ترسيده بودند ؛ يك اتفاق عجيب و باور نكردني بود كه يك مرد ميانسال با شلوارك سبز و چهره اي نگران و يخ كرده به چارچوب در حياط خلوت آنها مي زد و شكلكهايي در مي آورد و دستانش را مثل اينكه كليدي را در قفل بچرخاند تكان مي داد و اشاره به خانه آنها مي كرد كه وارد شود ؛ داشت مايوس مي شد ؛ آنها حتي جرات نداشتند لاي در را باز كنند تا صداي او را بشنوند ؛ بهت زده به او بعد به هم نگاه كردند ؛ پير زن بود كه انگار به ياد فرزند يا فرزندانش افتاد و معناي خواهش و ا لتماس مردي تنها و سرما زده را دريافت كه كمك مي خواست و خوب كه به چشمهايش خيره شد در يافت هيچ خطري آنها را تهديد نمي كند ؛ با اشاره او پير مرد پشتك در را كشيد و هواي گرم به صورت مرد خورد كه باز مي كوشيد ماجرا را به زباني تعريف كند كه براي آنها هيچ مفهومي نداشت . واژه open و doorوvery cold و exiuozmi و چند واژه ديگر را كه به خاطر داشت تكرار ميكرد ؛ استفاده از زبان سوم نتيجه اي نداشت آ ن دو پير به زبان چشم او نگاه مي كردند .
عطر چايي تا اعماق وجودش رخنه مي كرد ؛ رنگ قشنگي داشت و بخار رقصاني كه تاب مي خورد و پشت بي رنگي هوا پنهان مي شد و دو حبه سفيد و شيرين قند و همان كاناپه كه بهش فكر كرده بود و دلي سخت گرفته؛
اين چه سفري بود كه بيايد و بچپد توي اين رنگهاي غمزده و دلش براي آفتاب تنگ بشود ؛ بايد هر چه زود تر مي رفت ؛ برادرش شايد درك نمي كرد او چه مي كشد ؛ بهش گفته بود: غلغله جمعيت را مي خواهم ؛ نگاههاي سياه وميشي و آشنا ؛ مردمي كه هول هولكي لاي هم وول ميخورند؛ صداي بوق ماشين؛ قيل و قال . آنوقت با هم رفته بودند به نزديك ترين شهر بزرگ آنجا كه جمعيت بيشتر بود و توي پاساژها مردم با كما ل متانت از لا بلاي هم رد ميشدند وهموطنان او با كله هاي سياه با نگاهي بيگانه به او وبرادرش نگاه مي كردند ؛ انگار نبايد آنها در آن لحظه و در آن مكان مي بودند ؛ همانجا كه مرد جوان و خوش پوشي شعبده بازي مي كرد و مرد همراهش سخت مي كوشيد مردمي را كه دور آنها حلقه زده بودند را بخنداند و گاه اتفاق مي افتاد كسي پوزخندي مي زد ؛ نه ؛ بايد مي رفت ؛ در اين سرزمين قطبي دلش به زودي يخ مي زد .
مي دانست ميهماني آن شب فقط براي رفع دلتنگي اوست ؛ دو خانواده چهار نفره و او وغروبي حزن آلود با شمعهايي غمگين كه چكه چكه مي شدند ؛ هيچ كس دستپاچه نبود ؛ روفتن ؛ دستمال كشيدن ؛ ميوه چيدن ؛ حتي بوي غذا هم توي فر محبوس شده بود ؛ حال و هوايي نبود ؛ فقط ظرفي از پسته هاي سوغاتي اش به دكور زرشكي خانه اضافه شده بود .
برادرش مهربان نگاهش مي كرد ؛ با يك قوطي نوشابه حسابي گرم شده بودند .
موقع ورود ميهمانان شلوغ پلوغي راه نيفتاد ؛ در سكوت با چاشني چند جمله كوتاه مردي ميانسال با موهايي بلوند و ريش پرفسوري وشانه اي اندكي خميده با پوستي براق و چشماني مثل جنگلهاي سبز و بي پرنده وارد شد ؛ پشت سر او يك دختر بچه بي توجه به حا ضرين و يك پسر بچه با چهره آشنا ؛ او يواكيم بود ؛ پسربچه اي كه مرد پيش از آن او را ديده بود و باني اين ميهماني تعاريف او بود كه پدر ومادرش را واداشته بود براي ديدن مردي بيايند كه بازي جنگ با سلاحهاي اسباب بازي را به خوبي مي دانست و بهتر از هر هنر پيشه اي
مي مرد و بهتر از هر نوزادي دوباره متولد مي شد ؛ آخرين نفر مادر يواكيم بود ؛ زني با چشماني به رنگ جنگل اما پر از پرنده هاي شاد با نغمه هايي به رنگ زرد و قهوايي و خنده اي مثل غلغله جمعيتي كه لا به لاي هم مي لوليدند ؛ اين نخستين بار بود مرد حس كرد دلش مي خواهد بنشيند ؛ نگاه كند ؛ بگويد و بشنود و باز هم چايي بنوشد ؛ هلن چون يك روز آفتابي بود ؛ مثل فواره اي بود كه رگه هاي نور خورشيد كه از لابه لاي شاخ و برگ درختان رد شده بود را آ بپاشي مي كرد ؛ ديلماج؛ زن برادرش بود كه پس از دقايقي خود محو مكا لمه عجيب مرد و هلن شد ؛ حس ميكرد آنها پيش از آن يك ديگر را مي شناخته اند ومتوجه موج ملموسي شد كه خط نگاه آنها را در مي نورديد و اگر جسمي مي خواست از آن بگذرد حتما آن را حس ميكرد .
برادرش و ميهمانش در كنجي صحبتي مردانه مي كردند ؛ بچه ها نبودند ؛ زن برادرش ترجمه كرد ؛ ميگويد: چند سالتان است ؟
- سي و هشت
- از ازدواجتان راضي هستيد ؟
- اي
زن برادرش خنديد : اي يعني چه ؟
- بگو آره؛ خوب شد؟
هلن جمله بلند ي گفت
- چي ميگه ؟
ميگه : شنيده ام سرزمين گرمي داريد كه هيچ وقت آدم آنجا سردش نمي شه !؟
- بهش بگو مگر او به سرما ي اينجا عادت نكرده ؟
هلن نگاهي به كنج اتاق همانجاكه مردش ريش پرفسوريش را مي خاراند و خيره به لبهاي ميزبان مانده بود كرد.
ميگه : من عاشق گرما هستم و فكر مي كنم گرماي سرزمينتان روي آدمهاش تاثير داره .
بعد خنديد : مثل اينكه خود شما هم خيلي گرم هستيد .
مرد چند پرنده قهو ايي را ديد كه از توي چشمهاي هلن و روي همان خط به طرفش پر كشيدند .
زن برادرش با آرا مش ظرفها را روي ميز مي چيد ؛ هلن بايد به كمكش مي رفت ؛ مرد هيچ رغبتي به نزديك شدن به مرد ميهمان نداشت كه با نگاهي حيران و يخ زده به لبها ي برادرش چشم دوخته بود .
آ هسته كابشنش را پيدا كرد و يواشكي ليز خورد توي حياط كوچك پشت خانه ؛ همانجا كه صبح گير افتاده بود حالا دود سيگارش با وقار و بي عجله روبرويش پخش مي شد و در خود مي لو ليد ؛ چه طعم عجيبي داشت ؛ براي يك لحظه برگشت و به داخل خانه نگاه كرد ؛ هلن به او نگاه مي كرد و فضا پر از پرنده بود ؛ پكي به سيگارش زد و به خودش قول داد حتما سر حرف را باز كند و بگويد من بايد بروم .


18/8/82 قباد حيدر
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30979< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي